پدر آسمانی من
شهادت زندگی من ، همیشه در خانه ما بین پدر و مادرم دعوا بود و همه ما از پدرمان وحشت داشتیم ، مثلا یک روز دیدم پدرم با دستهای بزرگش سر مادرم را گرفته بود و به شدت به زمین می کوبید (سالها بعد مادرم بخاطر همین ضربهها دچار فشار مغزی شد)، در آن لحظه من دویدم تا مادرم را از زیر دست پدرم نجات بدهم ، ولی دستهای کوچکم قدرتی نداشت و کاملا عاجز بودم. همیشه این وحشت در دلم بود که یک روز مادرم را می کُشد. سالهای سختی گذراندیم تا اینکه پدرم که فردی بسیار مذهبی بود، ما را برای همیشه ترک کرد.
من شش سال از اوج جوانیم را در فشار و سختی و بدون اینکه کسی به من کمک کند، گذراندم. از آنجا که بزرگترین بچه خانواده بودم، می بایست علاوه بر درس خواندن در دانشگاه و کار در بانک، سرپرستی مادر، خواهر و برادر کوچکم را به عهده بگیرم و بخاطر خودخواهی و عدم مسئولیت پذیری پدرم، بار سنگینی بر دوشم بود و سختیهای زیادی را متحمل شدم ، تا اینکه دایی من که به مسیح ایمان آورده بود، به ایران آمده وبرای دیدار به خانۀ ما هم آمد.
رفتارش بسیار محبتآمیز بود، مادرم به او گفت: «چقدر تغییر کردی!» ، او جواب داد: «عیسی مسیح من را تغییر داده است» ، برای من این حرف او بیمعنا بود.
عیسی مسیح شفا دهنده
او بر خلاف بقیه مدام به خانۀ ما میآمد و از مسیح صحبت میکرد. اصلا حرفهایش رو نمی فهمیدم ، چون قلبم سنگی شده بود. سپس ما را به کلیسای جماعت ربانی تهران برد، او در پایان جلسه از کشیش کلیسا خواست که برای من دعا کند.
کشیش در حین دعا، سکوت کرد و بعد از چند دقیقه پرسید: «این دختر پدر دارد؟» دایی من به کشیش گفت: «بله دارد.» بعد کشیش به من گفت: «ولی دخترم خدا به من میگوید که تو تا الان پدر نداشتی ولی از این به بعد، خدا میخواهد پدر تو باشد و تو را هرگز ترک نخواهد کرد.»
بعد کشیش از بین جمعیت زیادی که آنجا بود، مستقیم پیش مادرم رفت و گفت: «خداوند از این به بعد سرپرست خانواده تو خواهد بود.»
مزمور 68: 5 ، “پدر یتیمان و مدافع بیوه زنان خداست در مکان مقدس خویش” ، این آیه به واقع در همانجا اتفاق افتاد. آدمها ما را باعث ننگ خود می دانستند ، ولی خدا حاضر شد ما را به فرزندی خودش قبول کند.
احساس کردم که در درونم اتفاقی افتاد و تمام وجودم می لرزید. حس عجیبی داشتم و همانجا قلبم را به مسیح دادم. فردا صبح که از خواب بیدار شدم، کلا یادم رفته بود که روز قبل چه اتفاقی افتاده بود ، ولی از درون حس میکردم خوشبخترین دختر دنیا هستم و دیگر طرد شده و تنها نیستم ، بلکه پدر قدرتمندی دارم که عاشقانه مرا دوست دارد.
جالب هست که بعد از مدتی خانه کوچک ما به یک پناهگاهی تبدیل شده بود برای افرادی که بخاطر ایمان شان به مسیح از خانواده طرد شده بودند و خانه ما از فرزندان خدا پر بود .
مثل کلیسای اولیه ، شب و روز در دعا و پرستش بودیم. 20 سال از این اتفاق نیکو میگذرد و در تمام فراز و نشیبهای زندگیم همچنان خداوند، عمانوئیل بوده است و جلال بر خداوندم عیسی مسیح که حاضر شد بجای همه ما انسانها روی صیلیب بمیرد و با قیامش ما را از گناه نجات دهد و ابدیت مان را نیکو گرداند. آمین
“متبارک باد خدا و پدر خداوند ما عیسی مسیح که پدر رحمتها و خدای جمیع تسلیات است،”
۲قرنتیان ۳: ۱