• E-mail: info@patmosinternational.net
  • Login
  • پطمس
  • تعالیم مسیحی
    • دروس مسیحی
    • سرودهای روحانی
    • شهادت ایمان
    • سرودهای پرستشی ویدئویی
    • کلام خدا
    • تاریخ کلیسای ایران
  • درباره ما
  • تماس با ما
  • فارسی
    • فارسی
    • English
No Result
View All Result
No Result
View All Result
Home شهادت ایمان

شهادت زندگی خواهر نورا

عمل دستان خداوند در زندگی

آوریل 22, 2022
in شهادت ایمان
0
نورا

شهادت ایمان مسیحی

شهادت زندگی من

  از کودکی به شناخت خدا علاقه مند بودم. به یاد دارم کنار مادر بزرگم می ایستادم، گوشه ی چادر نمازش را بر سر می انداختم، به دهانش نگاه می کردم و سعی داشتم نماز خواندن را از او بیاموزم. این علاقه با ورود به اولین سالهای نوجوانی پررنگتر شد. با جدیت فرائض دینی را بجا می آوردم. پیش از شنیدن صدای اذان، کاملاً آماده و با اشتیاق انتظار می کشیدم تا خواندن نماز را آغاز کنم. اغلب بیش از حد معمولِ روزانه نماز می خواندم. به قرائت قرآن نیز بسیار علاقه مند بودم و با انضباط طی روز زمان مشخصی را به قرائت قرآن اختصاص می دادم. حافظین قرآن، می کوشند که به خاطرش بسپارند؛ من طی سالیان آنقدر خواندمش که از بر شدم!

پس از ازدواجم نیز این کشش در من قوی تر شد. همسرم از نوجوانی خارج از ایران زندگی کرده بود، و چیزی از انجام فرایض دین اسلام نمی دانست. با حساسیت و صرف وقت روزانه، خواندن نماز و نحوه ی بجای آوردن سایر فرائض دینی را به او نیز آموختم. او که خود تشنه ی شناخت خدا و نزدیک شدن به او بود، با اشتیاق می آموخت و انجامشان را پیگیری میکرد.

  تقریباً دو سال پس از ازدواجمان دچار بیماری سختی شدم که علتش آنقدرها هم بر پزشکان معلوم نبود. به فاصله ی چند سال، پس از تولد پسرمان، بیماری عجیب دیگری به سراغم آمد که دلیل و منشأ آن نیز به درستی مشخص نشد؛ به سختی بیمار شدم. با این وجود، در اندیشه و تدارک سفر حج؛ و پس از آن، ورود به دانشکده ی الهیات و معارف اسلامی بودم. در همین اثنا بود که مادر جوانم را به علت حمله ی قلبی از دست دادم.

به یاد می آورم روزی از آن ایام پر درد بود که یکی از همکارانم، زن مذهبی ای که به روز و ماه و سال دقیقاً همسن مادرم بود، هنگام خداحافظی کنار میز کارم آمد و گفت: ” تو دختر بسیار مؤمنی هستی. می بینم که در هر شرایطی نماز خود را می خوانی و به تعویقش نمی اندازی. اتفاقی افتاده که می خواهم با تو در میان بگذارم. امروز صبح قبل از ترک منزل، هر قدر جستجو کردم قرآن سپید رنگی را که همیشه در کیف دارم و بین کار مطالعه می کنم پیدا نکردم؛ داخل کیفم نبود.

قرآن دیگری از کتابخانه ی منزل برداشتم و آمدم، اما حالا  که خواستم وسایلم را داخل کیف بگذارم و بروم، قرآن محبوب سپید رنگم درست جلوی چشمانم روی وسایلِ داخل کیفم بود! باور کن ندایی در قلبم گفت: « قرآنی را که امروز از کتابخانه برداشته ای به او (من) بده، و بگو به فارسی ختمش کند.» می دانم که قرآن خوانی، اما اینبار به فارسی بخوان؛ امیدوارم خداوند حاجت قلبت را نیز روا کند.”

  با اشتیاق قرآنش را گرفتم و گفتم: ” حتماً آنچه گفتی انجام می دهم.”  قرآنِ همکارم را با خود به خانه بردم و شروع کردم به روزی یک جزء خواندن؛ اینبار به فارسی. با اینکه سواد عربیِ قرآنی ام خوب بود، با خواندن آن به فارسی، گویی با متنی کاملاً جدید مواجه شدم! هنوز به سوره ی دوم نرسیده بودم که رگبار سؤالات بر سرم ریخت. به هرحال، با جدیت و هر روز به فارسی می خواندمش.

شهادت زندگی
شهادت ایمان

به لحاظ شغلی وقفه ای کوتاه برایم پیش آمد و این وقفه فرصتی شد تا بتوانم گاه تا روزی شش جزئش را مطالعه کنم. وقتی قرآن را به فارسی ختم کردم، حال عجیبی داشتم! به یاد می آورم با استیصال بر زمین نشستم و گفتم: ” خداوندا، چرایی بسیاری از فرامین تو در این کتاب را  درک نمی کنم، و تو می دانی که از خواندنشان به فارسی حال خوبی ندارم؛ آیا حقیقتاً اینها سخنان توست؟!  این نمی تواند کلام تو باشد!”

  ماه رجب فرا رسید. شروع کردم به انجام نوافل این ماه، من جمله نماز شب. نصفه شبی در حال خواندن نماز شب، با اشکهایی بی وقفه و با درماندگیِ محض به خداوند گفتم: ” خداوندا، تو کجا هستی؟! هر جا هستی، اینجا در سجاده ی من نیستی. من آرامش ندارم؛ بیمار و درمانده ام. خواهش می کنم خود را بر من نمایان کن!”

شروعی تازه

  به فاصله ی چند روز بعد، نقل مکان کرده و به منزل جدیدمان رفتیم. تنها چند روز از استقرار ما در این آپارتمان جدید می گذشت که خواب عجیبی دیدم. در خواب دیدم جایگاه درب اتاق خواب ما تغییر کرده، و من از درب جدید، یعنی از سمت مخالف درب قبلی وارد اتاق شدم. مردی را دیدم که با لباسی  سپید، پشت به من، روی به دیوار انتهایی اتاق ایستاده بود.

با تعجب گفتم: ” آقا، شما که هستید؟ در اتاق خواب ما چه می کنید؟ ” آن مرد رو به من برگشت. دو صلیب درخشان در دستانش داشت؛ مرا به اسم خواند و گفت: ” من عیسی مسیح هستم، دو صلیب برایت آورده ام؛ یکی برای خودت، و دیگری برای همسرت (نام همسرم را گفت).”  از خواب پریدم و حیرت زده با خود گفتم: ” عیسی مسیح؟! من مسلمانم؛ چرا عیسی مسیح به خواب من آمده؟!”  دقایقی اندیشیده، گفتم: ” او هم پیامبری اوُلوُ العزم است؛ خوب به خوابم آمده، تعجبی ندارد.”  وضو گرفته، نماز صبح را خواندم و دوباره خوابیدم.

  دو روز بعد به علت سفر همسر یکی از بستگان نزدیکم، به منزل ایشان رفتم و شب آنجا ماندم. هنگام بازگشت و در حال خداحافظی، ناگهان این خویشاوندِ نزدیک من گفت: ” ممکن است چند دقیقه بیشتر بمانی؟ می خواهم در مورد موضوعی با تو صحبت کنم.”  از من پرسید: ” تو با این شرایط جسمی و بیماری هایی که داری، این همه نماز و قرآن می خوانی؛ آیا حقیقتاً  آرامش داری؟” پاسخ دادم: ” نه، اخیراً اصلاً آرامش ندارم؛ خصوصاً وقتی بر سجاده می نشینم!”  سؤال دیگری پرسید: ” تو از عیسی مسیح چه می دانی؟ “

به محض اینکه این جمله را گفت، چشمانم به گوشواره هایش افتاد، دو صلیب در گوشهایش بود. به یاد خوابی که دیده بودم افتادم و خوابم را برایش تعریف کردم. اشکهایش سرازیر شد و گفت : ” خداوند تو را ملاقات کرده است .”  با خود گفتم : ” آخر من کیستم که خداوند به ملاقات من بیاید؟! ”  به من توصیه کرد انجیل بخوانم. گفت: ” من در حال حاضر انجیلی ندارم که به تو بدهم، اما از دوستانم می گیرم و به دستت می رسانم.”

  انجیل نیز معجزه وار وارد منزل ما شد. زن سالخورده ای، برای جبران محبت همسرم که او را به منزلش رسانده بود و کیسه های خریدش را تا مقابل درب آپارتمانش بالا برده بود، به او انجیلی هدیه داد.  شروع به خواندن انجیل کردم، با اشتیاقِ بسیار می خواندم. حتی آن را داخل سجاده ام گذاشته بودم و پس از اتمام نماز حتماً وقتی طولانی را به مطالعه اش اختصاص می دادم.

مجذوب شخصیت عیسی شدم. دایماً به خود می گفتم: ” وه که چه شخصیت بی نظیری داشته این مرد! چه حرفهای انقلابی و متفاوتی زده است … ! ”  و اما اتفاقی در من افتاد؛ تشهد و سلام نماز، همچنین صلوات، عبارتی که صدها هزار بار تکرارش کرده بودم، فراموشم شده بود! و صادقانه بگویم، از آنچه بر من می گذشت حیران و وحشت زده بودم!

  ماه رمضان فرا رسید و من مطابق معمول شروع کردم به انجام فرائض مخصوص این ماه. روز بیست و یکم ماه رمضان، مهمترین روز این ماه برای شیعیان سر رسید. یکی از دوستان همسرم با او تماس گرفت و خواهش کرد برای سرکشی به باغی که خارج از شهر داشت همراهی اش کنیم. به همسرم گفتم: ” من روزه هستم و نمی توانم با شما بیایم؛ شما بروید.”

 همسر و پسرم رفتند و من در منزل تنها شدم. نماز ظهر و عصر و نوافل را خواندم و شروع کردم به مطالعه ی انجیل. پس از خواندن صفحاتی چند، انجیل را بستم. روی کاناپه نشسته بودم؛ تلویزیون را روشن کردم، و به محض هویدا شدن صفحه، با شبکه ای مسیحی مواجه شدم.  کشیش غیر ایرانی سالخورده ای در یکی از شبکه های مسیحیِ فارسی در حال صحبت بود. میزبان، صحبتهای ایشان را ترجمه می کرد؛ و من به دلیل آشنایی با زبان انگلیسی، در واقع هر جمله ی این کشیش را دو بار می شنیدم. با یک جمله ی او حقیقتاً قلبم لرزید؛ گویی صدا صدای او نبود.

این صدا، صدای خدا بود که با من صحبت می کرد! احساس کردم دو دست بر شانه هایم قرار گرفت و مرا بر روی زانوانم بر زمین نشانید. او پرسید: ” قبول داری گناهکاری؟ ” حتی لحظه ای به این فکر نکردم که از کودکی چقدر نماز خوانده و روزه گرفته بودم؛ هر ساله چندین بار قرآن را ختم کرده بودم؛ یا چقدر سایر متون اسلامی را با دقت بررسی و مطالعه کرده بودم؛ چقدر جد و جهد کرده بودم که انسان بهتری باشم، و چقدر از این تمایل قلبی ام قاصر مانده بودم!  فوراً با رضایت کامل قلبی گفتم :” بله قبول دارم که گناهکارم”.  دعای نجات را در تنهایی خودم خواندم، قلب و زندگی ام را به مسیح تقدیم کردم.

صورتم غرق اشک شده بود؛ به محض اینکه سرم را بالا آوردم، چشمانم به ساعت روی دیوار افتاد. ساعت درست سه بعد از ظهر بود؛ همان ساعتی که خداوند و سرور ما عیسی مسیح روی صلیب جان داد! صدای روح خدا را واضح شنیدم که گفت: ” برخیز و غذا بخور.”  غذا خوردم و این آخرین روزه ی من در شریعت اسلام بود. احساس کردم تازه متولد شده ام. پس از ساعاتی که همسر و پسرم به منزل بازگشتند، به محض اینکه در به رویشان گشودم همسرم گفت: ” چه کرده ای ؟! صورتت مثل برف سفید شده! ”  فقط یک جمله به او گفتم: ” من خدا را دیدم.”

از آن پس دیگر نتوانستم نماز بخوانم. سجاده ها، قرآن ها، مفاتیح ها، کتب اسلامی، همه و همه را از منزل خارج کردم، و با جدیت بیشتر مطالعه ی انجیل را ادامه دادم. با کمک خویشاوند نزدیکم به کلیسایی خانگی وصل شدیم. پس از مدتی به سمیناری مسیحی خارج از ایران دعوت شدم. در آن سمینار خادمی مسیحی که مطلقاً مرا نمی شناخت و نمی دانست که بیمارم، با قرار دادن دستش بر محل بیماری ام، برای شفای من دعا کرد. تعمید آب گرفتم و وقتی از آن سفر بازگشتم، متوجه شدم بیماری برای همیشه از وجودم رخت بربسته!

مزمور 34: 8 ” بچشید و ببینید که خداوند نیکوست؛ خوشا به حال او که در او پناه گیرد.”

  همسرم نیز پس از مدتی قلب و زندگی خود را به عیسی مسیح خداوندمان سپرد. در محبت پدرانه ی خدا، زندگی مان آرام آرام رنگ و بویی تازه به خود گرفت. خداوند قلب و روح و جانمان را با محبت ناب خود تازه کرد.

  زوج شبان کلیسایی که با رحمت خداوند به آن وصل شدیم، نمونه هایی عالی از تبلور ثمرات روح القدس و کار عجیب خدا بودند. میوه ها و معجزاتی که به وضوح در شخصیت و سبک زندگی شان مشهود بود. امروز سالهاست که با محبت پدر آسمانی عضوی از بدن خداوند و سرورمان عیسی مسیح هستیم، اعضای خانواده ی الهی و این نه به لیاقت و شایستگی ما، که به فیض و رحمت خدا نصیبمان گردید.

 

Tags: ایمان مسیحیدعای مسیحیشهادت ایمانعیسی مسیحکتاب مقدسکلام خدامحبت مسیحی

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Telegram Instagram

ماموریت ما

نقشه ایران
تصویری از نقشه ایران
دستهای برافراشته
دستهایی که به حضور خدا برافراشته خواهد شد
دستهای دعا
دعا برای نجات سرزمین
شهیدان مسیحی
شهید هایک و شهید سودمند
شهیدان مسیحی
شهید یوسفی
سلطنت خدا
جلوس خداوند بر دستهای پرستش کننده خدای زنده

درباره ما

برچسب ها

ایمان مسیحی تاریخ کلیسای ایران دعای مسیحی شهادت ایمان شهید مسیحی عیسی مسیح محبت مسیحی مسیحیت پرستش مسیحی کتاب مقدس کلام خدا
Logo-new

آدرس

Patmos International

On Instagram

On Telegram

info@patmosinternational.net

© 2022 تمامی حقوق متعلق به پطمس اینترنشنال می باشد.

Welcome Back!

Login to your account below

Forgotten Password?

Retrieve your password

Please enter your username or email address to reset your password.

Log In
No Result
View All Result
  • پطمس
  • دروس مسیحی
  • سرودهای روحانی
  • شهادت ایمان
  • تاریخ کلیسای ایران
  • کلام خدا
  • تماس با ما
  • درباره ما
  • فارسی
    • فارسی
    • English

© 2022 تمامی حقوق متعلق به پطمس اینترنشنال می باشد.