من در خدا شادمان هستم
شهادت زندگی من ، من در یک خانواده تقریبا مذهبی به دنیا آمدم ، تقریبا مذهبی ، چون جّو جامعه ، بیشتر مادر من را به سمت جلسات مذهبی خانم ها و برگزاری سفره ها کشانده بود و پدرم بیشتر به جهت یکی شدن با جامعه بود که در مراسمات مذهبی خیلی مهم شرکت میکرد و هیچ وقت مسائل مذهبی برای او مهم نبود.
از بچگی و در دوران مدرسه همیشه خیلی سوال می پرسیدم مخصوصا در مورد خدا و همیشه هم تمام جوابها ناقص داده می شد .
در سن هشت تا ده سالگی توسط یکی از اقوام که در آن زمان در خانه ما زندگی میکرد ، مورد تعرض قرار گرفتم و این مسئله در روحیه من تاثیر خیلی بدی داشت. در سن 17 سالگی بعد از اتمام دبیرستان و همزمان با قبول شدن در دانشگاه ، با همسرم در یک مهمانی آشنا شدم و ازدواج کردیم.
همسر من و خانواده اش به شدت مذهبی بودند و همین مسئله باعث شد که من هم بیشتر در مراسم مذهبی شرکت کنم و حتی چادر مشکی سر کنم و نمازم را منظم بخوانم . زندگی می گذشت و در سن 20 سالگی باردار شدم و متاسفانه در 26 هفتگی بچه من به دنیا آمد و بعد از یک روز در دستگاه ماندن ، فوت شد .
ضربه روحی سنگینی بود و من را از پا در آورد و من به مدت 6 ماه شروع به خواندن نماز طولانی و قرآن کردم و از خدا جواب می خواستم که هیچ پاسخی برای من نبود. به خاطر حال روحی خیلی بدی که داشتم در اداره با یکی از همکاران آقا در مورد خدا صحبت میکردیم که ایشان گفتند که به خدا اعتقاد ندارد و این شروع ورود من به دنیای نهیلیستی و فمینیستی بود .
در آن زمان شروع به خواندن کتاب در این دو حوزه کردم ، به خصوص کتابهای نیچه و سیمون دوبووار و ارتباطم با این آقا بیشتر شد و این باعث شد که روحی که در ایشان کار می کرد به من حمله کند و من روح زده بشوم و این شروع افسردگی شدید من بود که باعث شد با خانواده و همسرم بنای ناسازگاری بگذارم و اصلا طبیعی رفتار نمیکردم و همه چیز برای من رنگ سیاهی گرفته بود ، به اندازه سیاهی همان روح در درون من .
نور مسیح در زندگی من
در محل کارم به یک قسمت دیگر منتقل شدم و در آنجا با یکی از همکاران خانم هم اتاق بودم و کلام نجات مسیح را از ایشان شنیدم . البته در همان روزها من به شدت دنبال خدا می گشتم ، بعد از سه سال انکار وجود خدا ، بعضی وقتها آسمان را نگاه میکردم و می پرسیدم که خدایا اگر وجود داری ، لطفا به طریقی با من حرف بزن.
بعد از شنیدن از همکارم در مورد خدا و مسیح ، به خانه رفتم و بعد از سالها با خدا صحبت کردم و مسیح را صدا کردم که به زندگی من وارد شود و نوری در درون من و زندگی من روشن شد ، نور مسیح تمام زخم های من را شفا داد و به من تاج شادمانی عطا کرد . (اشعیا 61 : 3 )
من گمشده ای بودم که خدا دنبال من آمد و من را از تمام سیاهی که در آن بودم نجات داد . جلال بر نام خداوند و اکنون ده سال است که در مسیح می خرامم .